صدای برف را دوست دارم، مملو از سکوت.
برف خیلی زیباست، طوری که رقصان پایین میآید و بر زمین مینشیند، تمام کثیفیها و شلوغیها را میپوشاند، همه چیز را در خود خفه میکند، شهر بعد از یک برف خوب خیلی ساکت تر است، صدای پاها در برف گم میشوند، صدای ماشینها... برعکس باران که پرصدا میبارد و ما را خیس میکند و وقتی ماشینها از گودالهای آب باران رد میشوند سطلی آب روی عابر پیاده پاشیده میشود.
وقتی برف میبارد رنگی سفید روی همهی رنگها را میگیرد، بافتی نرم که تمام زبریها را پنهان میکند؛ روز اولی که برف نشسته، همه چیز زیباست، حتی تمام آن کوچه و خیابانهای مزخرف را هم زیبا میکند، باران ولی زبالهها را در خود شناور میکند طوری که بیشتر به چشم میآیند.
عزیزم تو مثل برفی، آمدنت قشنگ است، ماندنت قشنگ است، همه چیز را زیبا میکنی و تمام کثافتهای زندگی را پشت خود قایم میکنی؛ فقط حیف عزیزم که تو هم مثل برف زود آب شدی و رفتی، و تنها چیزی که صبح روز بعد دیده میشد مخلوط گل و یخ و تمام آن کثیفیها و آت آشغالها بود. تو نماندنی بودی ولی تقصیر تو نبود، خورشید تو را از من میگیرد؛ و چیزی که برایم باقی میماند انگشتهای یخ کرده و بی حسم است. الان که بیشتر فکر میکنم، باران از تو صادق تر است، با آن عصبانیتش بر سرم شره میکند و به نظر میرسد اوضاع از قبل بدتر شده ولی لااقل بعد از باران میبینی که همه جا تمیز تر شده، برخلاف تو، که بعد از رفتنت کثافت بیشتری به جا گذاشته بودی.
تو یک دروغ کوتاه و زیبا بودی که برای لحظاتی زندگی ام را سفید و درخشان کرد، سختیها را نرم کرد و مرا به بازی واداشت. ولی عزیزم تو مثل برفی.
بازدید : 291
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 4:11